دل نوشته ها

تا تو نگاه می کنی ، کار من اه کردن است/ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است

دل نوشته ها

تا تو نگاه می کنی ، کار من اه کردن است/ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است

خواب

خواب

شب بر روی شیشیه های تار
مینشست آرام چون خکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

گناه

گناه

گنه کردم گناهی پر ز لذت 

درآغوشی که گرم و آتشین بود 

گنه کردم میان بازوانی  

که داغ و کینه جوی و آهنین بود  

در آن خلوتگه تاریک و خاموش 

گنه کردم چشم پر ز رازش 

دلم در سینه بی تابانه لرزید 

ز خواهش های چشم پر نیازش  

درآن خلوتگه تاریک و خاموش  

پریشان در کنار او نشستم 

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت 

زاندوه دل دیوانه رستم
فروخواندم به گوشش قصه عشق 

ترا می خواهم ای جانانه 

من ترا می خواهم ای آغوش جانبخش 

ترا ای عاشق دیوانه من  

هوس در دیدگانش شعله افروخت  

شراب سرخ در پیمانه رقصید 

تن من در میان بستر نرم  

بروی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت  

کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم 

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

ناآشنا

ناآشنا

باز هم قلبی به پایم اوفتاد باز هم چشمی به رویم خیره شد باز هم در گیر و دار یک نبرد عشق من بر قلب سردی چیره شد باز هم از چشمه لبهای من تشنه یی سیراب شد  ‚ سیراب شد باز هم در بستر آغوش من رهروی در خواب شد ‚ در خواب شد بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او عاشقی دیوانه می خواهم که زود بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من من چه گویم قلب پر امید را او به فکر لذت و غافل که من طالبم آن لذت جاوید را من صفای عشق می خواهم از او تا فدا سازم وجود خویش را او تنی می خواهد از من آتشین تا بسوزاند در او تشویش را او به من میگوید ای آغوش گرم مست نازم کن که من دیوانه ام
 
من باو می گویم ای نا آشنا بگذر از من ‚ من ترا بیگانه ام
 
آه از این دل آه از این جام امید عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
 
چنگ شد در دست هر بیگانه ای ای دریغا کس به آوازش نخواند 

                                              فروغ فرخزاد

                                                

پاییز

پاییز

از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
 پاییز ای مسافر خک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز ای ترانه محنت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار 

                                         فروغ فرخزاد